کسی را سراغ داشتم که دردهایش را دوست
داشت، دردها دوستاش بودند و از «دوست»، به یادگار دردی داشت و همه دردها را سپرده
بود به لحظات طولانی سکوت، و به کاغذهایی که خود مینوشت و خود نیز نمیخواند و
مغرور به این بود که دردهایش را نمیفروشد و وقتی رفت، هیچ کس از گنجینه توی دلش
خبر نداشت؛ جز «دوست» ... و انگار خوب شناخته بود مرز بین دردی که پَرِ پرواز میدهد
و دردی که بهانه مضمحل شدن، میشود ...
.
خوبیات برقرار، خوشیات مستدام ای
«دوست». من چقدر حالم خوب میشود از صدا زدنات ...
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر