خیلی که خسته میشوم، خیلی که غرق میشوم توی این روزمرگیهای مرگ و ملالآور،
حالا که شانههای تو دور است، سرم را تکیه میدهم به یاد شانههای تو. و بعد انگار
که دنیا تازه میشود، «من» تازه میشود. تخدیر غریبی است امّا؛ نه؟ نمیدانم. غصهام
میگیرد که نکند در دل این ویرانیهای آغشته به روزها و شبهای گذران، ویران شده
باشم در بیخبری و فاصلههای سخت ...
.
خوب قریب! نامههای تو را مشتاقانه میخوانم (نمیدانم "مشتاقانه"
چقدر کلمه کاملی میتواند که باشد)؛ همه حجم روی کلمات را که دستان تو در آن
لغزیده، لمس میکنم؛ تو خود بخوان که با کلمات تراویده از دل پاک تو چطور بال پرواز میگیرم ... بعد منتظر نامه بعد میمانم. این میشود نور توی رگهای
من.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر